اشعار بستر شهادت بی بی

اشعار بستر شهادت بی بی

 

      نگاه حیدری اش خیره خیره بر در بود
      و نیمه های وجودش میان بستر بود

      نفس نفس زدن فاطمه عذابش داد
      که چشم او همه شب تا خود سحر تر بود

      زمین نخورده کسی پیش چشم غیرتی اش
      یگانه یار غریبان شهر، حیدر بود

      علی، علی است میان مدینه تا وقتی...
      کنار حضرت مولا، وجود کوثر بود

      و  پشت گرمی او در کشاکش سختی
      نگاهِ  فاطمیِ دختر پیمبر بود

      فدک بهانه شده بود، کینه دیرینه است
      تمام نقشه ی شان انتقام خیبر بود

      برای قتل علی تیر و نیزه کاری نیست
      برای کشتن او راه های بهتر بود...

      هجوم و آتش و دود و غلافِ نامردی...
      ...دو دست بسته و چشمی که سوی دلبر بود

      ندای (فضه خُذینی) بلند شد، یعنی...
      ز دست رفته...تمامِ امیدِ مادر بود

      هنوز فکر و خیالش چقدر آشفته است
      به یاد کوچه باریک و حال معجر بود


حسین ایزدی

*********************

 

      همین که آه میکشی، حیدر خجالت میکشد
      از این نگاه خسته تا محشر خجالت میکشد

      تا ماجرای کوچه را یک یک حکایت میکنی
      حس میکنم غیر از حسن، معجر خجالت میکشد

      پهلو به پهلو میشوی، دردت مکرر میشود
      پهلو اگر آرام شد، از سر خجالت میکشد

      یک سوم از سادات را با فاطمه آتش زدند
      حالا کنار شعله، خاکستر خجالت میکشد

      آری یقینا هر چه شد، بین در و دیوار شد
      وقتی مقصر بوده میخِ در، خجالت میکشد

      هر روز درد تازه ای در پیکرت رو میشود
      از رنگ سرخ پیرهن، بستر خجالت میکشد

      هنگام دفن فاطمه، دستی ز قبر آمد برون
      حالا علی در لحظه ی آخر خجالت میکشد


حسین ایزدی

*********************


      رشیده ام چه شده دست بر کمر داری؟
      به جای خنده چرا چشم های تر داری؟

      جمیله ام چقدر صورتت عوض شده است
      حبیبه ام چه شده حال محتضر داری؟

      طبیبه ام که نگاهت مسیح قلب من است
      نرو، نرو، تو که از حال من خبر داری

      از این نگاه پر از اشک می توان فهمید
      چه خاطرات مگویی از آن گذر داری؟

      برای وضعیت پهلویت ضرر دارد
      اگر ز روی زمین پرِّ کاه برداری

      قرارمان که ز یادت نرفته فاطمه جان
      شریک غربت من نیت سفر داری؟

      میان کوچه خودم با دو چشم خود دیدم
      تو بیشتر ز چهل مرد هم جگر داری

      چگونه ضربه به تو این همه اثر کرده؟
      تویی که از پر جبرییل ها سپر داری

حسین ایزدی

*********************


      هر شب ز درد تا به سحر آه میکشی
      آهسته با دو دیده ی تر آه میکشی

      آیات زلزلت همه تأویل می شوند
      وقتی که تو ز عمق جگر آه میکشی

      با اینکه درد ها نفست را بریده اند
      ضجه نمیزنی و دگر آه میکشی

      این آه آه تو همه از دست درد نیست
      از غربت من است اگر آه میکشی

      محسن، حسن، حسین، و یا زینب و علی
      داری برای چند نفر آه میکشی؟

      وقتی نگاه تو به حسن خیره می شود
      آیا برای پاره جگر آه میکشی؟

      این آه آه تو به خدا می کشد مرا
      بانوی خسته ام چقدر آه میکشی؟

حسین ایزدی

*********************
 

      رنگ خاکستر و خونابه که درهم شده است...
      چهره ات زیر کبودی ش چه مبهم شده است

      آنقدر درد کشیدی ز خوراک افتادی....
      قوت تو آه و کمی گریه نم نم شده است

      کوه صبری ولی از درد به خود می پیچی
      بعد از آن ضربه ی در طاقت تو کم شده است

      من شریک غم و شادی تو ام فاطمه جان
      مثل قد خم تو، قامت من خم شده است

      دور بازوی علی مثل رخ تو زخم است
      این هم از لطف طناب است که محکم شده است

      پیش چشمت که حسین می گذرد، می شکنی
      در دلت صحنه گودال مجسم شده است؟

      چادر خاکی تو روی زمین نیست دگر
      بر در خیمه مهدی تو پرچم شده است
 

حسین ایزدی

*********************


      جرییل آمده به پرستاری شما
      فطرس به سینه می زند از زاری شما

      با گریه ی تو عرش خدا گریه می کند
      حتی خدا نشسته به غمخواری شما

      تنها فدک نه، محسن تان را گرفته اند
      یک نسل محسنی است طلبکاری شما

      چشمت، سرت، تمام تنت درد می کند
      یک ... دو ... سه تا نبوده گرفتاری شما

      تا آه می کشی علی از هوش می رود
      خیبر شکن شکسته ز بیماری شما

      با آه تو حسین و حسن آه می کشند
      زینب نشسته است به دلداری شما

      در کوچه پرچم علوی دست های توست
      حیدر نداشته به علمداری شما

      دستت شکست و بعد غرور علی شکست
      ساده نبوده حرف فداکاری شما

      بدتر ز اهل کوفه زنان مدینه اند
      یک تن نیامده به هواداری شما

      آتش گرفته جان در و میخ و پیرهن ...
      یک خانه است غرق عزاداری شما

حسین ایزدی

*********************

      کنیز هات نشستند و مو پریشانند
      نگاه کن همه ی بچه هات گریانند

      نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را
      بگو نمیروی و رو به راه کن ما را

      زمان رفتن تو نیست استخاره نکن
      تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن

      چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟
      بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟

      بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن
      تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن

      بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟
      مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

      کسی اجازه ندارد غذا درست کند
      برای فاطمه تابوت را درست کند

      نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد
      سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد

      سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت
      سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت

      مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی
      سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی

      همیشه دست به دیوار می شوی زهرا
      تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا

      دو چشم بسته ی خود را تو رو خدا واکن
      بیا و از سرت این دستمال را وا کن

      مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو
      مرا ببخش به دیوار خورد معجر تو

      اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم
      و از روی تو در خانه را بلند کنم

      دو موی سوخته از شانه ات در آوردم
      و میخ را ز در خانه ات در آوردم

      بمان که خانه ی امنی برات می سازم
      مدینه را همه را خاک پات می سازم

علی اکبر لطیفیان

*********************
زبان حال حضرت زینب(س)


      زودتر کاش بمیرم ز غم اما چکنم
      مانده ام با تن تبدار توُ با چکنم

      خواستم تا که نَگِریَم به کنار بابا
      خواستم تا که نَگِریَم به تو اما چه کنم

      گریه سخت است به مَردِ تو ولی می گرید
      زیر لب زمزمه اش این شده زهرا چکنم

      از سر شب که زدی شانه به مویم به لبت
      خون به جای نفست آمده حالا چکنم

      بسکه خون می چکد از پیرهن تازه ی تو
      بارها گفته ام ای وای که بابا چکنم

      دیدم آن روز چه آمد به سرت در آتش
      مانده بودم که در آن همهمه تنها چکنم

      در و دیوار به هم خورد و تو را خُرد نمود
      می شنیدم نفست را که خدایا چکنم

      من به دنبال تو و ، فکر همه کشتن تو
      کَس نمی گفت که در زیر قدم ها چکنم

  حسن لطفی

*********************


      باور نمی کنم که پریدی ز باورم
      باور نمی کنم که چه ها آمده سرم

      باور نمی کنم که گذشتی ز دخترت
      حالا سه ماه رفته ای و از گریه ها ترم

      حالا سه ماه می شود افتاده ام زپا
      حالا سه ماه می شود اینگونه پرپرم

      از شام تا به صبح  تنم تیر می کشد
      از صبح تا به شب منم و زخم بسترم

      پایی نمانده تا که بیاید به یاری ام
      چشمی نمانده تا که از این راه بگذرم

      از شانه کردنم حسنم گریه می کند
      حتی نشد برای حسین آب آورم

      تا سرفه می کنم پر خون می شود تنم
      باید لباس تازه ی خود را در آورم

      من باردار بودم و محسن صدا زدیش
      اما نبود قسمتم او را که بنگرم

      آتش گرفت دامنم و در به سینه خورد
      همراه آن شکست تمامی پیکرم

      شکر خدا که فضه به دادم رسیده بود
      فضه اگر نبود که می سوخت دخترم

      امروز در جوار توُ و در شبی دگر
      کنج خرابه می روم و اشک می برم

      کنج خرابه پیش یتیمی که مثل من
      گیسو سپید گریه کند در برابرم

      با لُکنتش دوباره زبان بازی می کند
      بابا خوش آمدی به نفس های آخرم

      گیسو بخون و چاک لب و چهره سوخته
      یعنی تویی مسافر من نیست باورم

      باید ز نیزه شرح گلوی تو بشنوم
      باید که از جراحت تو سر در آورم

      دستی بکش به روی سرم تا که حس کنم
      چون دختران شام پدر آمده برم

      دستی بکش به روی سرم تا که حس کُنی
      آتش گرفت سوخت تمامی معجرم


*********************


      ای اذان اشهد انّ علی مولای من
      میشود تکمیل با دنیای تو دنیای من

      چند سالی میشود تاج سر زهرا شدی
      نقطه ی پایین "با " ای نقطه ی در "فا" ی من

      یا علی جانم ، فدای عین و لام و یای تو
      حرف حرفم : فا و آ و طا و میم و های من

      من خودم فکری به حال دردهایم میکنم
      جان زهرا تو فقط غصه نخور آقای من

      صبح تا حالا نشستم چند تا گل چیده ام
      ای بزرگ خانه ام ! تقدیم تو گلهای من

      هر چه کردم سینه ام نگذاشت ، جان فاطمه
      چند بار این بچه هایم را بغل کن جای من

      من نمیدان هر وقت خوابم میبرد
      استخوان من میفتد روی هم ، ای وای من

      دست تو وا شد خدا را شکر پس من میروم
      راستی تابوت را آماده کرد اسمای من

      بعد از این مسجد برو راحت برو راحت بیا
      یک سر مویی اگر کم شد ز مویت پای من

      **
      پیرهن را بافتم یعنی به دردش میخورد ؟
      یا خجالت میکشد این زینب کبرای من


علی اکبر لطیفیان

*********************

      بی تو به این زمین و زمان احتیاج نیست
      وقتی نفس نمانده به جان احتیاج نیست

      این خانه سوت و کور شود با نبودنت
      فصل بهار حرف خزان احتیاج نیست

      از دردهات با خبرم زخمی علی
      لبخند تلخ ، فاطمه جان احتیاج نیست

      افتاده است دست تو از کار ، یاورم
      این درد را مکن تو نهان ، احتیاج نیست

      زحمت مکش که نان بپزی خانم علی
      قدری نمک که هست ، به نان احتیاج نیست

      تا آستانه بردن نعلین من چرا ؟!
      این کارها ، خمیده جوان ، احتیاج نیست

      از مسجد آمدم اگر امشب ، به پای من
      برخاستن به قد کمان احتیاج نیست

      فامیل هم به رفتن تو فکر می کنند !
      بیمار را به زخم زبان احتیاج نیست ...

      با من همینکه فاطمه بیعت کند بس است
      دیگر به بیعت دگران احتیاج نیست

رضا رسول زاده

*********************

      برخیز و باز پیش نگاهم قدم بزن
      غم را ز لوح سبز نگاهت قلم بزن

      یک یا علی بگو و دوباره بلند شو
      دستی بگیر برسر زانو ، قدم بزن

      بال و پرت شکسته ولی بهر دلخوشی
      بالی به پیش دیدۀ اهل حرم بزن

      ای گل بخند تا که بهاری شود دلم
      حال و هوای ابری غم را به هم بزن

      بامن مگو که فرصت عمرت تمام شد
      پیشم بمان و حرف ز رفتن تو کم بزن

      برخیز و باز مثل همیشه گه نماز
      بر روی عرش با نفس خود علم بزن

      با خطبه های شعله ور خود هنوز هم
      آتش به خرمن دل اهل ستم بزن

      مادر دل «وفائی» غمدیده تنگ توست
      جان علی مدینۀ مارا رقم بزن

سید هاشم وفایی

*********************

      بی یاری تو یاورت از دست می رود
      روضه بدون منبرت از دست می رود

      بی بی اگر قنوت نگیری بدون شک
      ذکر و دعا و مغفرت از دست می رود

      خضری که جرعه جرعه بقا بین جام اوست
      بی جرعه ای ز کوثرت از دست میرود

      رزقی بده که بی برکات دعای تو
      دنیاکه هیچ آخرت از دست می رود

      می خواهم از مدینه بگویم عنایتی
      بی حال روضه نوکرت از دست می رود

      ای پرشکسته کنج قفس بال و پر نزن
      اینگونه سرکنی پرت از دست می رود

      یک دستی آسیاب نگردان علی که هست
      اینگونه دست دیگرت از دست می رود

      شب ها ز سینه ای که شکسته نوا نکن
      زینب کنار بسترت از دست می رود

      پهلو مگیر روی مپوشان نریز اشک
      با این سه کار شوهرت از دست می رود

      هنگام راه رفتن خود هی زمین نخور
      این نیمه جان آخرت از دست می رود

      حرف سفر نزن اگرم محتضر شدی
      چونکه شهید بی سرت از دست می رود

مهدی نظری

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: ایام بستری

برچسب‌ها: اشعار بستر شهادت بی بی مهدی وحیدی
[ 13 / 1 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]